سید مهدی سید مهدی ، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

شازده کوچولو

کتابخانه

چند روز پیش با مامانم رفتیم کانون که مامان یکی از دوستاش رو که مسئول کتابخونه هست رو ببینه  چند تا ازش کتاب بگیره  من که نمی دونستم کتابخونه  کانون چیه ولی وقتی رفتم اونجا دیدم اون همه کتاب اونجاست بسی ذوق زده شده البته من عاشق کتابم خیلی کتاب دوست دارم همیشه مامان بعد ازظهر ها برام کتاب می خونه کتابهام رو همه رو از حفظ شدم از بس مامانی برام خونده از اونجا هم خیلی خوشم اومدکلی کتاب دیدم   چند تاهم رفتم واسه خودم کتاب برداشتم ورق زدم کلی لذت بردم از نگاه کردن بهشون       ...
6 خرداد 1391

حمام به سبک ادم بزرگ ها

 از وقتی من یکسالم شده همه می دونن که حسابی بزرگ شدم دیگه  نباید که  مثل نوزادیام حموم برم مامان رفته واسم یه حوله تن پوش کفش دوزکی خرید که دیگه اون حوله نوزادیام رو تنم نکنه  تازشم دمپای های حموم رو هم بردم توی حموم پام می کنم گاهی تو وان باهاشون بازی می کنم گاهی هم یه کمی می خورمشون که ببینم چه مزه ای میده      ...
6 خرداد 1391

قدمهات استوار باشه عزیزم

عزیز دلم اولین قدمهای مستقلت رو روز 17 اردیبهشت برداشتی یکی دو قدم رفتی وافتادی ولی اینقدر ما رو هیجان زده کردی که من نمی دونستم چی کار کنم وخودت هم کلی ذوق کردی و دوباره دستت رو به میز گرفتی وبلند شدی ویکی دوقدم دیگه رفتی واینقدر این کار و تکرار کردی که در عرض یکهفته کاملا راه افتادی ودیگه واسه خودت کلی راه میری همه جای خونه رو با قدمهای نازت سبز می کنی اولین قدمهای خیابونیت رو تو چهاراه طالقانی برداشتی اخه من وتو با هم رفتیم که برات کفش بخرم واسه تولدت ومن از بغل کردنت خسته شدم وگذاشتمت زمین وشما یه چند متری راه اومدی هر چیزی رو هم که رو زمین بود می خواستی بر داری قربونت برم حالا اینقدر استاد  شدی تو راه فنتت که توی پارک م...
22 ارديبهشت 1391

تولد یک سالگی

عزیزکم نمی دونم چی بنویسم زبان قادر نیست جملاتی را بیان کنند در باورم نمی گنجد که کودک کوچک وناتوان من این روزها یکساله میشه  من هنوز تو را در ذهنم نوزاد تازه متولد شده ای می بینم که حرکات دستش غیر ارادی وحرکات چشمانش بی هدف ودهانش باز برای خودن شیر   هنوز نمی توانم باورکنم که بزگ شدی     تولدت مبارک عزیز دلم هر انچه در توان داشتیم من وبابایی برایت انجام دادیم خیلی خوشحالم که برات تولدگرفتم تولدی باتم زنبوری ووان چقدر زنبور عسل خوشمزه وبانمکی شده بودی قربونت برم   ریسه عکسهای ماهگرد تو همراه لباسی که از بیمارستان اوردیمت  این ریسه ها رو هم مامانی برات درست کرد      ...
19 ارديبهشت 1391

ده ماهگی

پسرم ده ماهه شد  باز هم خدا رو شکر این روزها همش به یاد پارسال همین موقع ها می افتم که تو را در بر داشتم وبا هزاران امید وخوشحالی اتاقت رو اماده می کردم وخودم کم کم اماده پذیرای از تو می کردم از ان موقعه ای که فهمیدم تو را دارم هر لحظه اش برایم زیبا ولذت بخش بود هر ماهش برایم هیجان انگیز بود  و اکنون که تو در اغوشم هستی هر ثانیه اش برایم هیجان انگیز است . پسر ارام وصبور من هر وقت به صورت مظلومت نگاه می کنم  دیگر هیچ چیز از خدا نمی خوام جز سلامتی وعاقبت بخیری تو   خدا وند پشت وپناهت باشد     ده ماهگیت رو با تهچین جشن گرفتیم قربونت برم      ...
13 فروردين 1391

یازده ماهگی

مبارک باشه یازده ماهگیت الان دارم روزها رو میشمارم واسه تولدت وخودم رو اماده میکنم که یه تولد خوشگل واست بگیرم   اخی یادش بخیر پارسال هم همین موقع ها داشتم خودم رو اماده می کردم برای ورودت به این دنیا هرروز منتظرت بودم که بیای یادش بخیر چه روزهای خوبی بود وصد البته الان که تو در کنارمی بهتر وقشنگ تر        ماشالله به این زلف قشنگت  ...
13 فروردين 1391

عید نوروز

به به عید اومده دوباره  امسال اولین عید نوروز پسرم هست امسال اولین بهار زندگیش هست ایشالله که زندگیت پر از بهار باشه صد تا بهار دویست تا بهار سیصدتا بهار نه هزار هزارتا بهار بیاد و بره وتو زنده باشی واز زندگیت لذت ببری عید شما مبارک باشه مامانی سال خوبی داشته باشی وسالهای بسیار خوب تر       ...
13 فروردين 1391

مهدی در خانه تکونی

امسال خونه تکونی با تو صفای دیگه داشت تا من یه چیزی رو می اودم وسط که تمیز کنم جلو تر از من شما بالا سرش بودی کلی هم کیف می کرد چنان جیغ های از خوشحالی می کشیدی که گفتنی نیست اگر هم یواشکی بدور از چشم تو من کاری می کردم وشما متوجه می شدی که من دارم یه کاری میکنم خودت رو سریع به صحنه می رسوندی وغرغر می کردی که چرا خبرت نکردم بیای خرابکاری کنی این کابینتهای بیچاره که از دست تو یه روز خوش ندارن مدام داری توشون رو خالی میکنی ومن پر می کنم امان از دست تووروجک       ...
13 فروردين 1391

مهمونی بچه های اردیبهشتی

رو 12 اسفند مامان کیمیا جون زحمت کشید وبچه ها رو دعوت کرد خونشون ماهم بدون ماشین رفتیم که خیلی بهمون خوش گذشت واقعا تجربه جالبی بود جون مهدی تا حالا نینی ندیده بود اتفاقهای بامزهای هم افتاد همه نینی ها مشغول خوردن اسباب بازی های همدیگه بودن اینم چند تا عکس   یادگاری              ...
13 فروردين 1391