قصه
شب بود
تو تو تختت دارز کشیده بودی طلب قصه کرده بودی
من برات قصه مامان بزی رو داشتم تعریف می کردم
گفتم مامان بزی گفت به بچه هاش برم بیرون به به بخرم شما تو خونه باشید در باز نکنید
بعد مامان بزی درو بست رفت ..............
گفتی :شلوار پوشید رفت
گقتم: مامان بزی شلوار پوشید خداحافظی کرد رفت
گفتی :کفشم پوشید
گفتم: مامان بزی کفش وشلوارش رو پوشید رفت
گفتی: شال هم سر کرد
دلم غنچ رفت از این همه عاقل بودنت از این که همه جزئیات رو به خاطر می سپاری
عزیزمی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی