چهار دست وپا رفتن
روز عاشورا هست و من تو اشپزخونه دارم کار می کنم می بینم صدای مهدی اومد برگشتم دیدم شازده
اومده تو اشپزخونه میگم مامانی اینجا سرده نیا دل درد می گیره ها مهدی هم بهم می خنده واز حالت
سینه خیز رو دست وپاهاش قرار می گیره ودوسه قدم چهار دست وپا میاد یه جیغ کوتاه از خوشحالی
می زنم ومی گم وای بابایش ببین پسرم داره چهار دست وپا می ره انگاری خودش هم فهمیده وذوق
میکنه دوباره تلاش می کنه ولی این دفعه خسته میشه زانو های کوچولوش پخش زمین میشه الهی
قربونت برم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی