سید مهدی سید مهدی ، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

شازده کوچولو

موش موشک ما

    مهدی رو خوابونده بودم داشتم با باباش  حرف می زدم  تازه خیلی یواش هم حرف میزدیم  یهو دیدم بابیش می گه این رو ببین ........این رو ببین  وقتی من کلم رو خم کردم تو اتاق شما یه موش موشک دیدم که با زحمت سرش رو اورده بالا رو داره ما  رو می پاد  وروجک موشی         ...
21 آذر 1390

دنده عقب

    اخه من چرا رفتم زیر مبل   من که می خواستم برم جلو نمی دنم چرا دنده عقب گرفتم انگاری این دنده هام زنگ زده خوب جا نمی ره   حالا چی کار کنم من می خوام برم جلو هیشکی نیست من رو دراره  کاشکی دنده هام اتوماتیک بود خودش تنظیم میشده   کمککککککککک             ...
20 آذر 1390

پنچ ماهگی

وای که الان که عکسهات رو می ببینم با ماه پیش به نظرم چقدر ماشالله  بزرگ شدی چقدر توی یکماه تغیر کردی قربون اون خنده هات بشم که هرچند که کم می خندی ولی وقتی می خندی انگار که دنیا رو به من دادند دیگه هیچ چیزی تو دنیا من رو به اندازه خنده های تو خوشحال وسرمست نمی کنه  انشالله که همیشه رو لبت خنده باشه پسر عزیزم       ...
20 آذر 1390

اولین قدم برای راه افتادن

مهدی پسر گل من وقتی دمر می خوابونمت با تلاش وکوشش بسیار سرت رو می خوای بالا نگه بداری  خیلی وقتها موفق نمی شدی وسنگینی می کنه  وزودی می افته وشما هم از این موضوع ناراحت می  شدی وگریه می کرد ولی الان گردنت سفت شده وبیشتر می تونی نگه داری ومن چقدر از این پیشرفت شما خوشحالم وخدا رو شکر می کنم که بچم سالمه ومی تونه این قدمهای بزرگ رو واسه رسیدن به تکاملش برداره گردن گرفتن شما اغاز راه رفتن شماست  به امید اون روزی که دستت رو بگیرم وبا هم تو   خیابون وپارک قدم بزنیم         ...
15 آذر 1390

مستقل شدن مهدی جان

                                                             پسر عزیز تر از جانم  مهدی جان شما سه ماه ونیمه بودی که من تصمیم گرفتم که دیگه شما رو تو تخت خودت وتو اتاق خودت بخوابونم البته قبلا شما تو گهوارت بودی ودر کنار تخت ما ولی من تصمیمگرفتم که شما رو بخوابونم توی اتاق خودت تا کم کم عادت کنی وتنها بخوابی برام سخته که از شما دور باشم ولی دوست دارم که پسرم به من دلبستگی داشته باشه تا وابستگی دوست دارم رو پای خودت زودتر یایستی ومستقل باشی ولی این رو بدون که من همیشه مراقب...
15 آذر 1390

اولین حمام مهدی در وان

   می خواستم مهدی رو ببرم حمام ولی هیشکی خونه نبود مونده بودم چی کار کنم که یاد وانش افتادم باخودم گفتم خیلی زوده بزارمش تو وان ولی چاره ای نبود یاد اسفنجش هم افتادم وبا ترس ولرز وان رو پر اب کردم واسنج رو هم گذاشتم تو وان مهدی رو که خوابوندم تو وان یه کمی ترسید ووگریه کرد ولی من با هاش بازی کردم وکمی اروم شد وبه من نگاه می کرد تا اینکه براش عادی شد   وشروع کرد به نگاه کردن دور وبرش  قربونش برم که اینقدر اقاست                                                     ...
14 آذر 1390

زردی مهدی

  فرادی روزی که پسرم رو اوردم خونه  به نظرم چشماش زرد بود وپوست تنش هم کمی زرد بود بردیمش دکتر دکتر هم از مایش خون نوشت دیدیم بله زردیش روی 11 هست وخلاصه قرار شد بیمارستان بستری بشه شب که مهدی رو بردیم بیمارستان وکار هاشو کردیم وبستری شد من تمام شب رو گریه کردم ومهدی هم اونجا ارامش نداشت مدام گریه می کرد ومی خواست از دستگاه بیاد بیرون وشیر بخوره ولی من که هم  خیلی ناراحت بودم که همین باعث شده روی شیرم اثر بزاره وکم بشه وومهدی هم زیاد زیر دستگاه نمونه بابای مهدی دید که من خیلی عذاب می کشم وهمش در حال گریه کردن هستم ومهدی هم فردا صبحش زردیش رفت بالا تر رسید به 17 تصمیم گرفتیم با رضایت خودمون ببریمش خونه زیر دستگ...
14 آذر 1390