سید مهدی سید مهدی ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

شازده کوچولو

دومین قرار مامانها ونی نی ها

این قرار هم مثل قرار قبلی خیلی خوش گذشت ایلیا وباران اومده بودن قبلا ایلیا رو دیده بودیم ولی باران رو دفعه اول بود که می دیدم ایلیا که خوش خنده ومامانی نرمالو بود باران هم خانوم کوچولوی ناز نازی که خیلی هم به مامانش وایسته بود یک قدم هم از مامانش دور نمی شد  شما وایلیا کلی با هم رفتید قدم زدید حسابی دوست شده بودید باهم                                ...
5 تير 1391

مهدی با گل های بهاری

عزیز دلم خودت گلی  رفتی کنار گلها گلستون کردی همه جا رو قربونت برم که بوی گل محمدی میدی سید کوچولوب من  خدا یکی از گلهای بهشتش رو هدیه داده به ما  دستش درد نکنه خودش هم نگهدارت باشه           ...
6 خرداد 1391

نشونه های بزرگی

بابا چقدر بگم من بزرگ شدم چرا باور نمی کنید همه کارهای که شما ادم بزرگ ها می کنید منم می تونم بکنم باور ندارید بفرمایید اینم سندش         ...
6 خرداد 1391

کتابخانه

چند روز پیش با مامانم رفتیم کانون که مامان یکی از دوستاش رو که مسئول کتابخونه هست رو ببینه  چند تا ازش کتاب بگیره  من که نمی دونستم کتابخونه  کانون چیه ولی وقتی رفتم اونجا دیدم اون همه کتاب اونجاست بسی ذوق زده شده البته من عاشق کتابم خیلی کتاب دوست دارم همیشه مامان بعد ازظهر ها برام کتاب می خونه کتابهام رو همه رو از حفظ شدم از بس مامانی برام خونده از اونجا هم خیلی خوشم اومدکلی کتاب دیدم   چند تاهم رفتم واسه خودم کتاب برداشتم ورق زدم کلی لذت بردم از نگاه کردن بهشون       ...
6 خرداد 1391

حمام به سبک ادم بزرگ ها

 از وقتی من یکسالم شده همه می دونن که حسابی بزرگ شدم دیگه  نباید که  مثل نوزادیام حموم برم مامان رفته واسم یه حوله تن پوش کفش دوزکی خرید که دیگه اون حوله نوزادیام رو تنم نکنه  تازشم دمپای های حموم رو هم بردم توی حموم پام می کنم گاهی تو وان باهاشون بازی می کنم گاهی هم یه کمی می خورمشون که ببینم چه مزه ای میده      ...
6 خرداد 1391

قدمهات استوار باشه عزیزم

عزیز دلم اولین قدمهای مستقلت رو روز 17 اردیبهشت برداشتی یکی دو قدم رفتی وافتادی ولی اینقدر ما رو هیجان زده کردی که من نمی دونستم چی کار کنم وخودت هم کلی ذوق کردی و دوباره دستت رو به میز گرفتی وبلند شدی ویکی دوقدم دیگه رفتی واینقدر این کار و تکرار کردی که در عرض یکهفته کاملا راه افتادی ودیگه واسه خودت کلی راه میری همه جای خونه رو با قدمهای نازت سبز می کنی اولین قدمهای خیابونیت رو تو چهاراه طالقانی برداشتی اخه من وتو با هم رفتیم که برات کفش بخرم واسه تولدت ومن از بغل کردنت خسته شدم وگذاشتمت زمین وشما یه چند متری راه اومدی هر چیزی رو هم که رو زمین بود می خواستی بر داری قربونت برم حالا اینقدر استاد  شدی تو راه فنتت که توی پارک م...
22 ارديبهشت 1391

تولد یک سالگی

عزیزکم نمی دونم چی بنویسم زبان قادر نیست جملاتی را بیان کنند در باورم نمی گنجد که کودک کوچک وناتوان من این روزها یکساله میشه  من هنوز تو را در ذهنم نوزاد تازه متولد شده ای می بینم که حرکات دستش غیر ارادی وحرکات چشمانش بی هدف ودهانش باز برای خودن شیر   هنوز نمی توانم باورکنم که بزگ شدی     تولدت مبارک عزیز دلم هر انچه در توان داشتیم من وبابایی برایت انجام دادیم خیلی خوشحالم که برات تولدگرفتم تولدی باتم زنبوری ووان چقدر زنبور عسل خوشمزه وبانمکی شده بودی قربونت برم   ریسه عکسهای ماهگرد تو همراه لباسی که از بیمارستان اوردیمت  این ریسه ها رو هم مامانی برات درست کرد      ...
19 ارديبهشت 1391

ده ماهگی

پسرم ده ماهه شد  باز هم خدا رو شکر این روزها همش به یاد پارسال همین موقع ها می افتم که تو را در بر داشتم وبا هزاران امید وخوشحالی اتاقت رو اماده می کردم وخودم کم کم اماده پذیرای از تو می کردم از ان موقعه ای که فهمیدم تو را دارم هر لحظه اش برایم زیبا ولذت بخش بود هر ماهش برایم هیجان انگیز بود  و اکنون که تو در اغوشم هستی هر ثانیه اش برایم هیجان انگیز است . پسر ارام وصبور من هر وقت به صورت مظلومت نگاه می کنم  دیگر هیچ چیز از خدا نمی خوام جز سلامتی وعاقبت بخیری تو   خدا وند پشت وپناهت باشد     ده ماهگیت رو با تهچین جشن گرفتیم قربونت برم      ...
13 فروردين 1391