اولین پارک رفتن من
یکی بود یکی نبود یه روزی من از صبح که خواب بیدار شدم همش نق زدم وگریه کردم خلاصه نمی دونم اون روز من چم شده بود واینقدر گریه می کردم مامانی وبابایم هم دیگه مغزشون کار نمی کرد که من رو چی کار کنند تا اینکه مامانم گفت بریم بیرون یه دور بزنیم شاید من ساکت بشم خلاصه من رو سوار ماشین کردن ورفتیم دور دور کردیم وبه یه جای رسیدم که یه سری چیزهای خوشگل داشت ما هم پیاده شدیم ومامان یشنهاد داد تا من رو ببرن با این چیزهای خوشگل بازی کنم مامان هم گفت بیا مهدی سوار سرسرش کنیم من رو می برد بالا می زاشت ویهوی منو هل می داد می اومدم پایین اولش ترسیدم ولی بعدش خیلی خوشم اومد وفهمیدم اسمش سر سره هست بابایم هم گفت سوار تاپش کنیم واونم خ...
نویسنده :
مامان مهدی
16:44